كسى را خبر نكن؛ بگذار در چهار ديوارى غربت خويش جان دهم!
همان بهتر كه كسى نفهمد زهرى كه بر جانم نشسته، از نيش مار خانگىام برخاسته كه نان و نمك مرا خورده است.
پدرم در گريز از غم غربت در ميان جماعت حق نشناس، خانه نشينى را برگزيد تا با خارى در چشم و استخوانى در گلو، شيوه سكوت پيشه كند. اما من در زير باران تهمت و زخمزبان و طعنه، سايه بان خانه خويش را شكسته ديدم. دشمن، آخرين پناه و دستگيرم را نيز به اشغال خود درآورده بود.خورشيد را با كرم شب تاب عوض كردى!....
نظرات شما عزیزان: